روز جمعه 8 خرداد
خدا جونم هر چقدر بگم شکرت باز کمه .....
خدارو می خوام نه واسه اینکه ازش چیزی بخوام
خدارو می خوام نه واسه مشکل و حل غصه هام
خدارو دوست دارم نه واسه ی جهنم و بهشت
خدارو می خوام نه واسه زشت و زیبا
خدا رو می خوام نه واسه خودم که باشم یا برم
خدارو می خوام نه واسه ی روزای تلخ آخرم
خدارو می خوام نه واسه سکه و سکو و مقام
خدارو می خوام که فقط تو رو نگه داره برام
خدا رو دوست دارم برای اینکه تورو بهم داده
خدا جونم خیلی دوست دارم
دایی افشین و گل مامان
دایی افشین ، دختر نازم و عمو محسن (شوهر خاله عارفه)
آندیا و پارسا (دو شیطونک دوست داشتنی )
آندیا جونم امروز من و تو با هم از خونه اومدیم خونه مامان جون و ناهار خونه پسر عموی مامان عاطفه مهمان بودیم بعد از ناهار دوباره اومیدم خونه مامان جون کمی استراحت کردیم و عصری با دایی حمید و دایی افشین و عمو محسن و .................. رفتیم باغ موزه دفاع مقدس و کمی گردش کردیم و شام هم مهممان دایی حمید به صرف استیک رفتیم بیرون و خیلی تو حال کردی عزیزم